نوشته شده توسط : nastaran zabihi

غم اگه دل منو برا یه لحظه ول کنه


دعا نویس اگه بیاد این طلسم رو باطل کنه

موهامو میزنم شونه

میرم بیرون از این خونه

داد میزنم آی ادما

هر کسی که نمیدونه

بیاد اینجا گوش بکنه

به حرفهای یه دیوونه

میخوام بگم چند وقتیه

دنیا برام یه زندونه

یه روز خوش ندیدم

من از دست زمونه

میخوام بگم که دل من

از دست کاراش حیرونه

منو میخواد یا نمیخواد

دلم اینو نمیدونه

یه روز میگه دوستت دارم

میادو پیشم میمونه

فردا باهام قهر میکنه

میره دلو میسوزونه
 



:: بازدید از این مطلب : 324
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : پنج شنبه 4 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nastaran zabihi



در تمام کشور ها برای اینکه عاشق و معشوق بتوانند احساسات خود را به یکدیگر منتقل کنند از راههای زیادی استفاده می کنند با صحبت کردن ، نامه نوشتن ، نگاه کردن ....

اما معمولترین روش استفاده از گل است .خود واژه ی گل سمبل عاشقی می باشد .اما بد نیست با نشانه های تمام گل ها قدری آشنا بشویدتا اگر موقعی خواستید احساس خود را به عاشق یا معشوق خود عرضه کنید بدانید تا چه گلی را هدیه کنید یا گلی را که هدیه گرفته اید چه معنا و مفهومی دارد:

گل مریم: نشانه نجابت و پاکی معشوق است و اگر عاشقی آن را تقدیم معشوق نماید، می خواهد بگوید که به عفت و عشق او اطمینان کافی دارد

گل یاس: نشانه آنست که عشق و دوستی باید دو جانبه باشدوگرنه بی ثمر است و علامت آن است که عشق عاشق اگر از جانب معشوقه پذیرفته نگردد او را ترک می نماید و فراموشش می نماید

گل زرد: نشانه ای است بر احساسات تنفر آمیز عاشق نسبت به معشوق خویش

گل بنفشه: نشانه آنست که عاشق از دلدارش می خواهد با او مهربان باشد او را دوست بدارد و در رنج و شادمانیش شریک و سهیم باشد

گل یخ: نشانه ای است بر نا امیدی و رنج عشق

گل نرگس: نشانه ای است بر شوریدگی عاشق که از معشوقه می خواهد با او یکرنگ باشد

گل لاله: نشانه آنست که عاشق حاضر است در راه معشوق از جان خویش هم بگذرد و هرچه که او بخواهد انجام دهد

گل میخک: نشانه آنست که عاشق قلب خودش را که بهترین هدیه هاست به معشوق ز جان گرامی تر تقدیم می کند

گل نسترن: نشان آنست که عاشق از خیانت معشوق به تنگ آمده و دلش می خواهد از او که عشق را با هوس مخلوط کرده است بگریزد

گل مروارید: نشانه ای است بر آخرین حرف های دل عاشق و آخرین ناله های قلب دیوانه اش

گل شقایق: نشانه ای است از عشق شور انگیز عاشق به معشوق و نشانه ی تپیدن های قلب اوست در آرزوی دیدار معشوق

گل سرخ : نشانه عشق آتشین است عشقی که عاشق می خواهد خود را در میان شعله هایش قربان معشوق نماید

گل اطلسی: را هر که برای معشوق بفرستد از او می پرسد که آیا او را دوست دارد یا نه

گل بید مشک: نشانه آنست که عاشق کینه معشوقه بی وفا را به دل نمی گیرد و با فرستادن شاخه ای از این گل به او می گوید من تو را می بخشم زیرا گناه از من و سرنوشت من است

گل ناز: نشانه آنست که عاشق در عین حال که ناز معشوقه را دوست دارد دلش می خواهد او فسونگری را کم کند و به سوی وی روی آورد

گل مرزنگوش: نشانه نفرت عاشق و نفرین اوست که برای معشوق می فرستد

گل شب بو : نشانه آنست که عاشق از معشوق خود تمنای بوسه دارد و از دور او را می بوسد

تعداد شاخه گل ها نشانه چیست؟

گل ها به دلیل تنوع نامحدودشان در هر شرایطی معانی ویژه و خاصی داشته و تاثیر جاودانه ای بر هدیه شوندگان خود دارند. آگاهی از معانی رنگ گل ها، تعداد شاخه های گل در یک دسته و غیره می تواند ما را در اهدای درست و افزایش تاثیرگذاری آنها یاری دهد. فراموش نکنید که لازم نیست حتما منتظر موقعیت و اتفاق خاصی برای هدیه گل به کسانی که دوستشان دارید باشید، در حقیقت گل هدیه ایست که اگر به صورت غیر منتظره تقدیم شود ارزش بیشتری دارد

معنی تعداد شاخه گل ها بصورت کلی در یک دسته :

۱شاخه گل: نشانه توجه یک فرد به طرف مقابل

۳ شاخه گل: نشانه احترام به طرف مقابل

۵ شاخه گل:نشانه علاقه و محبت به طرف مقابل

۷ شاخه گل: نشانه عشق

معنی تعداد شاخه گل های رز در یک دسته

۱شاخه رز: یک احساس عاشقانه فقط برای تو

۳شاخه رز: دوستت دارم

۵شاخه رز: بی نهایت دوستت دارم

۱۲شاخه رز: عشق ما به یک عشق دو طرفه تبدیل شده است

۳۶شاخه رز: احساس وابستگی رمانتیک

۹۹شاخه رز: عشق من برای تو جاودانه و تا ابد می باشد

۳۶۵شاخه رز: هر روز سال به تو می اندیشم و دوستت دارم

همچنین 10 شاخه گل لاله عموما به نشانه یک عشق بی نظیر بکار برده می شود

معنی رنگ رزها:

رز قرمز: رز قرمز کم رنگ به نشانه «دوستت دارم» می باشد و رز قرمز پر رنگ به معنی زیبایی بی انتهاست

رز زرد: امروزه رز زرد به معنی شادی و خوشحالی می باشد ولی در گذشته رز زرد معنی کاهش میزان علاقه و وفاداری را داشت

رز سفید: رز سفید به معنی عشق روحانی و پاک است و در دسته گل عروس به معنی احساس عاشقانه شادی آور می باشد

رز ارغوانی: این رز به معنی تمایل و اشتیاق فرد به طرف مقابل است و رز نارنجی به معنی «من فریفته و دلباخته تو هستم» می باشد

رز معطر: بدین معنی است که عشق در نگاه اول بوجود آمده است

رز صورتی: رز صورتی کم رنگ به معنی تحسین، ستایش، وقار و شایستگی و زیبایی می باشد و رز صورتی پر رنگ به معنی تشکر از طرف مقابل است

به طور کلی تمام رزهای کم رنگ به معنی دوستی با طرف مقابل می باشند

ترکیب رنگ های مختلف رز در یک دسته گل

ترکیب رز زرد و قرمز در یک دسته گل به معنی «تبریک» در هر مناسبتی می باشد

ترکیب رز زرد و نارنجی در یک دسته گل به معنی علاقه زیاد به طرف مقابل است

ترکیب رز قرمز و سفید به معنی یگانگی و اتحاد با طرف مقابل می باشد


 



:: بازدید از این مطلب : 364
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : پنج شنبه 4 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nastaran zabihi

اولین چیزی که پس از شنیدن شغل دوستان به زبان می آوریم ...

کارمند بانک:


می تونی یه وام واسه ما جور کنی؟

مهندس کامپیوتر:


من کامپیوترم ویروسی شده می‌تونی ویندوزم رو عوض کنی؟


پزشک عمومی:


می‌تونی برای چهارشنبه که بچه‌ام نرفته مدرسه یه گواهی بنویسی؟

دندونپزشک:

بیا این دندون عقل من رو نگاه کن ببین سیاه شده باید بکشمش

یا پرش کنم؟

تعمیرکار ماشین:

این ماشین من نمی‌دونم چرا هی صدای اضافی می‌ده، می‌تونی

بیای یه نیگا بهش بندازی؟!

بازیگر:

واسه کسایی که میخوان بازیگر بشن چه نصیحتی دارید؟


مدیر یه جایی:

می‌شه واسه این بهرام ما یه کار جور کنی؟

موبایل فروش:

آقا این گوشی ۳۳۱۰ مارو می‌شه با ان 95 عوض کنی؟!

معلم:

این حسن ما یه خورده تو ریاضی‌اش بازیگوشی می‌کنه می‌شه

این پنج‌شنبه‌ی قبل از امتحان ریاضی‌اش شام


تشریف بیارین خونه ما سر راه این اتحادارو هم یه بار براش بگین؟!

نماینده مجلس:

این شهرام ما خیلی پسر گلیه می‌خواد زن بگیره می‌شه کمک کنید

معافی این بچه‌رو بگیریم؟! 

کارمند سازمان سنجش:

سؤالای کنکور سال بعد رو نداری؟

نویسنده:

یه روز بیا سر فرصت قصه زندگیمو برات تعریف کنم کتابش کنی!


معمار:

این خونه مون باید کفش سرامیک شه و آشپزخونه‌اش اُپن، فکر

می‌کنی چند روزه تموم می‌کنی؟ 

طلا فروش:

الان اوضاع سکه چجوریاس؟

اقتصاد‌دان:

بالاخره این بنزین رو می‌خوان چی‌کار کنن؟ یه سوال دیگه: می‌دونی

اصلاً‌ درآمد نفتی ایران چقده؟

وکیل:

من اگه بخوام حضانت بچه‌ام رو بگیرم چی‌کار باید بکنم؟

روان‌شناس:


من الان یه چند وقتیه بچه‌ام شبا جاشو خیس می‌کنه، روزا هم بینبش‌

فعاله، شوهرم هم شیش ماهه خونه نیومده، این اواخر همه

موهاشو کنده بود،‌ خودمم فکر کنم افسردگی گرفتم،

می‌خوام طلاق بگیرم، بعدشم

خودکشی،‌سم هم تهیه کردم!!!!حالا چی‌کار می‌تونی برام بکنی؟

تایپیست:

یه پایان نامه دارم ۹۵۸ صفحه اصلاً وقت ندارم تایپش کنم،‌ نظر تو چیه؟


--

حالا يه سوال


به يه خطاط بر خوردي بهش چي ميگي ؟


بودو بودو جواب بدههههههههههههههههههههههههه
 



:: بازدید از این مطلب : 258
|
امتیاز مطلب : 36
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : چهار شنبه 3 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nastaran zabihi

خدا مشتي خاک برگرفت.ميخواست ليلي بسازد،

از خود در او دميد.و ليلي پيش از آنکه با خبر شود،عاشق شد.

سالياني ست که ليلي عشق مي ورزد.ليلي بايد عاشق باشد.

زيرا خدا در او دميده است و هر که خدا در او بدمد،عاشق مي شود.

ليلي نام تمام دختران زمين است؛نام ديگر انسان.
.

خدا گفت:به دنيايتان مي آورم تا عاشق شويد.

آزمونتان تنها همين است: عشق.و هرکه عاشقتر آمد،

نزديکتر است.پس نزديکتر بياييد،نزديکتر.

عشق،کمند من است.کمندي که شما را پيش من مي آورد.کمندم را بگيريد.

و ليلي کمند خدا را گرفت.

خدا گفت: عشق،فرصت گفتگو است.گفتگو با من.

با من گفتگو کنيد.

و ليلي تمام کلمه هايش را به خدا داد.ليلي هم صحبت خدا شد.

خدا گفت:عشق،همان نام من است که مشتي خاک را بدل به نور مي کند.

و ليلي مشتي نور شد در دستان خداوند.

خدا گفت:ليلي يک ماجراست،ماجرايي آکنده از من.

ماجرايي که بايد بسازيش.

شيطان گفت:تنها يک اتفاق است.بنشين تا بيفتد.

آنان که حرف شيطان را باور کردند،نشستند

و ليلي هيچ گاه اتفاق نيفتاد.

مجنون اما بلند شد،رفت تا ليلي را بسازد.

خدا گفت:ليلي درد است.درد زادني نو.به دست خويشتن.

شيطان گفت:آسودگي ست.خيالي ست خوش.

خدا گفت: ليلي جستجوست.ليلي نرسيدن است و بخشيدن

شيطان گفت: خواستن است.گرفتن و تملّک.

خدا گفت:ليلي سخت است.دير است و دور از دست.

شيطان گفت: ساده است.همين جايي و دم دست.

و دنيا پر شد از ليلي هاي زود.ليلي هاي ساده ي اينجايي.

ليلي هاي نزديک لحظه اي.

خدا گفت: ليلي زندگي ست.زيستن از نوعي ديگر.

ليلي جاودانگي شد و شيطان ديگر نبود.

مجنون،زيستي از نوع ديگر را برگزيد و مي دانست که ليلي تا ابد طول مي کشد.

ليلي گفت:موهايم مشکي ست،مثل شب،حلقه حلقه و موّاج،دلت توي حلقه هاي موي من است.

نمي خواهي دلت را آزاد کني؟ نميخواهي موج گيسوي ليلي را ببيني؟

مجنون دست کشيد به شاخه هاي آشفته ي بيد و گفت:نه نميخواهم،گيسوي موّاج ليلي را نميخواهم.دلم را هم.

ليلي گفت: چشمهايم جام شيشه اي عسل است،شيرين،

نمي خواهي عکس ات را توي جام عسل ببيني؟شيريني ليلي را؟

مجنون چشمهايش را بست و گفت:هزار سال است عکسم ته جام شوکران است،

تلخ.تلخي مجنون را تاب مي آوري؟

ليلي گفت:لبخندم خرماي رسيده ي نخلستان است.

خرما طعم تنهاييت را عوض ميکند.نميخواهي خرما بچيني؟

مجنون خاري در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوست تر دارم.

ليلي گفت: دستهايم پل است.پلي که مرا به تو مي رساند.بيا و از اين پل بگذر.

مجنون گفت:اما من از اين پل گذشته ام.آنکه مي پرد ديگر به پل نيازي ندارد.

ليلي گفت قلبم اسب سرکش عربي ست.بي سوار و بي افسار.عنانش را خدا بريده،

اين اسب را با خود مي بري؟

مجنون هيچ نگفت.ليلي که نگاه کرد،مجنون ديگر نبود،تنها شيهه ي اسبي بود و رد پايي بر شن.

ليلي دست بر سينه گذاشت،صداي تاختن مي آمد.

اسب سرکش امّا در سينه ليلي نبود.

از عرفان نظر آهاري

دنباله نوشت:

*****دوباره بخون!!! معنای درون یک دنیا حرف داره*****
 



:: بازدید از این مطلب : 240
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : چهار شنبه 3 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nastaran zabihi

ساده آغاز کردم با دلت و صداقت دلم را فرش زیر پایت ساختم...احساسم را مثل دو

شانه ای برای آرامش تو بنا کردم و دستان نحیفم را پناه دستانه تو ساختم...این همه

را میدادم تا عشق تو و دلت و آن چشمان رویاییت را داشته باشم
 



:: بازدید از این مطلب : 317
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : چهار شنبه 3 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nastaran zabihi

بسیاری از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر "اگزوپری" (آنتوان دو سنت‌اگزوپری) را می شناسند. اما شاید همه ندانند كه او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید و كشته شد. قبل از

شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیكتاتوری فرانكو می جنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند گردآوری كرده است. در یكی از خاطراتش می

نویسد كه او را اسیر كردند و به زندان انداختند او كه از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانان حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مینویسد :"مطمئن بودم كه مرا اعدام

خواهند كرد به همین دلیل بشدت نگران بودم. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا كنم كه از زیر دست آنها كه حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یكی پیدا كردم و با

دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی كبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یك مجسمه آنجا ایستاده بود.

فریاد زدم "هی رفیق كبریت داری؟" به من نگاه كرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیك تر كه آمد و كبریتش را روشن كرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد.

لبخند زدم و نمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این كه خیلی به او نزدیك بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را

پر كرد. میدانستم كه او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند شكفت. سیگارم را روشن كرد ولی نرفت

و همانجا ایستاد و مستقیم در چشمهایم نگاه كرد و لبخند زد من حالا با علم به اینكه او نه یك نگهبان زندان كه یك انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا كرده

بود ...

پرسید: "بچه داری؟" با دستهای لرزان كیف پولم را بیرون آوردم و عكس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم :" اره ایناهاش" او هم عكس بچه هایش را به من نشان داد و

درباره نقشه ها و آرزوهایی كه برای آنها داشت برایم صحبت كرد. اشك به چشمهایم هجوم آورد. گفتم كه می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم. دیگر نبینم كه بچه هایم چطور بزرگ

می شوند. چشم های او هم پر از اشك شدند. ناگهان بی آنكه كه حرفی بزند قفل در سلول مرا باز كرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن كه به شهر منتهی

می شد هدایت كرد! نزدیك شهر كه رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنكه كلمه ای حرف بزند!

یك لبخند زندگی مرا نجات داد!

بله لبخند بدون برنامه ریزی؛ بدون حسابگری؛ لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست
بسیاری از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر "اگزوپری" (آنتوان دو سنت‌اگزوپری) را می شناسند. اما شاید همه ندانند كه او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید و كشته شد. قبل از

شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیكتاتوری فرانكو می جنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند گردآوری كرده است. در یكی از خاطراتش می

نویسد كه او را اسیر كردند و به زندان انداختند او كه از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانان حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مینویسد :"مطمئن بودم كه مرا اعدام

خواهند كرد به همین دلیل بشدت نگران بودم. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا كنم كه از زیر دست آنها كه حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یكی پیدا كردم و با

دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی كبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یك مجسمه آنجا ایستاده بود.

فریاد زدم "هی رفیق كبریت داری؟" به من نگاه كرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیك تر كه آمد و كبریتش را روشن كرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد.

لبخند زدم و نمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این كه خیلی به او نزدیك بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را

پر كرد. میدانستم كه او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند شكفت. سیگارم را روشن كرد ولی نرفت

و همانجا ایستاد و مستقیم در چشمهایم نگاه كرد و لبخند زد من حالا با علم به اینكه او نه یك نگهبان زندان كه یك انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا كرده

بود ...

پرسید: "بچه داری؟" با دستهای لرزان كیف پولم را بیرون آوردم و عكس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم :" اره ایناهاش" او هم عكس بچه هایش را به من نشان داد و

درباره نقشه ها و آرزوهایی كه برای آنها داشت برایم صحبت كرد. اشك به چشمهایم هجوم آورد. گفتم كه می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم. دیگر نبینم كه بچه هایم چطور بزرگ

می شوند. چشم های او هم پر از اشك شدند. ناگهان بی آنكه كه حرفی بزند قفل در سلول مرا باز كرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن كه به شهر منتهی

می شد هدایت كرد! نزدیك شهر كه رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنكه كلمه ای حرف بزند!

یك لبخند زندگی مرا نجات داد!

بله لبخند بدون برنامه ریزی؛ بدون حسابگری؛ لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست
بسیاری از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر "اگزوپری" (آنتوان دو سنت‌اگزوپری) را می شناسند. اما شاید همه ندانند كه او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید و كشته شد. قبل از

شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیكتاتوری فرانكو می جنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند گردآوری كرده است. در یكی از خاطراتش می

نویسد كه او را اسیر كردند و به زندان انداختند او كه از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانان حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مینویسد :"مطمئن بودم كه مرا اعدام

خواهند كرد به همین دلیل بشدت نگران بودم. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا كنم كه از زیر دست آنها كه حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یكی پیدا كردم و با

دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی كبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یك مجسمه آنجا ایستاده بود.

فریاد زدم "هی رفیق كبریت داری؟" به من نگاه كرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیك تر كه آمد و كبریتش را روشن كرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد.

لبخند زدم و نمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این كه خیلی به او نزدیك بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را

پر كرد. میدانستم كه او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند شكفت. سیگارم را روشن كرد ولی نرفت

و همانجا ایستاد و مستقیم در چشمهایم نگاه كرد و لبخند زد من حالا با علم به اینكه او نه یك نگهبان زندان كه یك انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا كرده

بود ...

پرسید: "بچه داری؟" با دستهای لرزان كیف پولم را بیرون آوردم و عكس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم :" اره ایناهاش" او هم عكس بچه هایش را به من نشان داد و

درباره نقشه ها و آرزوهایی كه برای آنها داشت برایم صحبت كرد. اشك به چشمهایم هجوم آورد. گفتم كه می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم. دیگر نبینم كه بچه هایم چطور بزرگ

می شوند. چشم های او هم پر از اشك شدند. ناگهان بی آنكه كه حرفی بزند قفل در سلول مرا باز كرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن كه به شهر منتهی

می شد هدایت كرد! نزدیك شهر كه رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنكه كلمه ای حرف بزند!

یك لبخند زندگی مرا نجات داد!

بله لبخند بدون برنامه ریزی؛ بدون حسابگری؛ لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست
بسیاری از مردم كتاب "شاهزاده كوچولو " اثر "اگزوپری" (آنتوان دو سنت‌اگزوپری) را می شناسند. اما شاید همه ندانند كه او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید و كشته شد. قبل از

شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیكتاتوری فرانكو می جنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند گردآوری كرده است. در یكی از خاطراتش می

نویسد كه او را اسیر كردند و به زندان انداختند او كه از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانان حدس زده بود كه روز بعد اعدامش خواهند كرد مینویسد :"مطمئن بودم كه مرا اعدام

خواهند كرد به همین دلیل بشدت نگران بودم. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا كنم كه از زیر دست آنها كه حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یكی پیدا كردم و با

دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی كبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه كردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یك مجسمه آنجا ایستاده بود.

فریاد زدم "هی رفیق كبریت داری؟" به من نگاه كرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیك تر كه آمد و كبریتش را روشن كرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد.

لبخند زدم و نمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این كه خیلی به او نزدیك بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را

پر كرد. میدانستم كه او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند شكفت. سیگارم را روشن كرد ولی نرفت

و همانجا ایستاد و مستقیم در چشمهایم نگاه كرد و لبخند زد من حالا با علم به اینكه او نه یك نگهبان زندان كه یك انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا كرده

بود ...

پرسید: "بچه داری؟" با دستهای لرزان كیف پولم را بیرون آوردم و عكس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم :" اره ایناهاش" او هم عكس بچه هایش را به من نشان داد و

درباره نقشه ها و آرزوهایی كه برای آنها داشت برایم صحبت كرد. اشك به چشمهایم هجوم آورد. گفتم كه می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم. دیگر نبینم كه بچه هایم چطور بزرگ

می شوند. چشم های او هم پر از اشك شدند. ناگهان بی آنكه كه حرفی بزند قفل در سلول مرا باز كرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن كه به شهر منتهی

می شد هدایت كرد! نزدیك شهر كه رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنكه كلمه ای حرف بزند!

یك لبخند زندگی مرا نجات داد!

بله لبخند بدون برنامه ریزی؛ بدون حسابگری؛ لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست

 



:: بازدید از این مطلب : 353
|
امتیاز مطلب : 30
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : چهار شنبه 3 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : nastaran zabihi

پیام  نوروز  این  است  دوست  داشته  باشید  و  زندگی  کنید.زمان همیشه از  ان  شما  نیست

.

.

.

.

اگر چه یادمان می رود که عشق تنها دلیل زندگی است اما خدا رو شکر که نوروز هر سال این فکر را  به یادمان می اورد پس نوروزت مبارک که سالت  را  سرشار از عشق کند

.

.

.

نوروز:یادگار دین زرتشت مهر کوروش جام جمشید تیر ارش خون سهراب رخش رستم عشقبابک:بزرگترین جشن ملی ما ایرانیان بر شما مبارک باد

.

.

.

.

بهار ثانیه ثانیه می اید....واما اینجا کسیهستکه به اندازه تمام شکوفههای بهری برایتان ارزوی خوب دارد...

نوروزتان مبارک 



:: بازدید از این مطلب : 403
|
امتیاز مطلب : 35
|
تعداد امتیازدهندگان : 12
|
مجموع امتیاز : 12
تاریخ انتشار : دو شنبه 1 فروردين 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد